از مجلس برگشته بود، خسته. به نظر خودش منبر خوبی شده بود. معروف بود و محبوب مردم.
نزدیک خونه که رسید دید گوشه کوچه چند تا بچه خیمهای زدند، سیاه. تا چشمشون به حاج آقا افتاد دویدند جلو.
حاج آقا یه روضه برامون میخونی؟
-خستهام
-تو رو خدا، فقط چند دقیقه!
-باشه ولی فقط چند دقیقه!!!
-هوراااا
اومد تو چادر و یه نگاه کرد، منبر ندید! صندلی هم! گفت: منبر، صندلی، چیزی؟
بچهها گفتند: الان میاریم
چند لحظه بیشتر طول نکشید که یه پیت حلبی آوردند.
به ناچار رو همون پیت حلبی نشست و مختصر روضهای خوند، اما گریه شدید بچهها یه کمی براش عجیب بود.
به محض اینکه روضه تموم شد بچهای با یه سینی چای وارد خیمه شد. اول جلوی حاج آقا اومد و تعارف کرد.
چایی رو که برداشت با خودش گفت اینها بچهاند معلوم نیست ملاحظه نجس و پاکی رو میکنند یا نه!!! و چایی رو طوری که کسی نفهمه از زیر چادر ریخت بیرون.
حالا دیگه رسیده بود خونه، آروم آروم خواب بهش غلبه کرد، تو عالم خواب بیبی حضرت زهرا رو دید، اما خانم از دستش ناراحت بود، خانم بهش گفت: چایی رو که ریختی بیرون خودم برات ریخته بودم!!!!!!!
حالا شده بود منبری ثابت اون خیمه!!
دیدنش آرزوی ماست خدا میداند
اولین مستمع مجلس پر فیض حسین
مادرش حضرت زهراست خدا میداند
نظر |