یکشنبه 89 تیر 13 | ساعت 1:47 عصر
دریا دریا خون جگر
پیش امیرالمومنین اومد و عرض ارادت کرد
حضرت بهش فرمود: چشماتو ببند و دنبال من بیا
رفت! وقتی چشم باز کرد دید تو یه شهر دیگس! تا حالا اونجا رو ندیده بود
حضرت بهش یه سکه داد که منقش به نام امیرالمومنین بود؛ و فرمود که از قصابی مقداری گوشت بخر
وقتی قصاب چشمش به نام امیرالمومنین افتاد مدتی گریه کرد و بعد هم با اصرار از مرد درخواست کرد که چون تو از شهر مولا اومدی باید مهمان من باشی
بهش گفت: من تنها نیستم! همسفری هم دارم
قصاب گفت: با همسفرت مهمان من باش
خلاصه حضرت و مرد مهمان قصاب شدن
قصابی که حضرت رو ندیده عاشق شده بود
از طرفی همون روز حاکم شهر بیمار شده بود و طبیب هم گفته بود اگه میخوای خوب بشی باید خون علوی بریزی تا طلسم بیماریت شکسته بشه
قصاب سفره رو پهن کرده بود مهمانهای ناشناس آماده میل کردن غذا بودن که مامورین حاکم برای بردن تنها علوی مذهب شهر اومدن
قصاب بدون اینکه مهمانها متوجه مطلب بشن ازشون خواهش کرد که غذا رو میل کنن
بعد هم بهمراه مامورین حاکم به مسلخ رفت
از طرفی دو تا پسر های قصاب هم از ماجرا بو بردن و دنبال پدر رفتن
وقت اجرای حکم پسرهای جانفشانی کردن و از پدر خواستن تا برگرده منزل و به مهمان ها برسه
مامورین هم بجاب مرد قصاب دوتا آقازاده ش رو سر بریدن
قصاب جسد فرزندانش رو گوشه حیاط منزل مخفی کرد و سراغ مهمان ها اومد
حضرت به همراه مرد دست به سفره نبرده بودن و منتظر نشسته بودن
در مقابل اصرار قصاب برای تناول غذا؛ حضرت فرمودند:
بچه ها رو بیار و گرنه دست به غذا نمی بریم
و قصاب ناچار برای آوردن جسد بچه وارد حیاط شد که دید بچه ها دست در آغوش هم سمت او میان
و بهش مژده میدن که مهمان ما حضرت مولاست و الان ما رو به دنیا برگردوند
..........
قصاب اما بجای خوشحال شدن کمی دلگیر شد
پرسید این کار یعنی شما هدایای من رو قبول نکردین؟ یعنی بچه هام لیاقت نداشتن فدایی شما باشن؟
و حضرت با این دعا جواب مرد قصاب رو داد:
خدا این دو فرزند رو از فداییان حسینم در صحرای کربلا قرار بده!
عاشق که شدی تیر به سر باید خورد
زهری چو رسد همچو عسل باید خورد
در راه وصال دوست با چهره باز
دریا دریا خون جگر باید خورد