سلام
راستش تو بد مخمصه ای گیر کردم
یه راهی رو شروع کردم که رسیدن به مقصدش یه شرط اساسی داره
و اونم اینه که کسایی به مقصد این راه می رسن که.....
اصلا بذار یه جور دیگه بگم
ما چند نفر بودیم که با هم به این نتیجه رسیدیم که کسی نشونی یه گ ن ج رو داره
با هم تصمیم گرفتیم بریم پیشش
و آدرس اون گ ن ج رو ازش بپرسیم
یعنی خودش پیغام داده بود که هر کی طالبه بیاد تا بهش آدرس بدم
ما رفتیم؛ با هم رفتیم!
ولی رسیدن به آدرس اون گ ن ج به اون راحتی که ما فکر میکردیم نبود
بعد از یک سال تلاش اولین نفر از گروه کم آورد و جا زد
و ما بدون اون ادامه دادیم
این داستان ادامه داشت
ما سماجت میکردیم که به اون گ ن ج برسیم و......
هر سالی که میگذشت یکی دو نفر از گروه کم می آوردند و بی خیال می شدن
الان که فکر میکنم از اون گروه ده دوازده نفره غیر از خودم فقط یه نفر رو به یاد میارم که هنوز خسته نشده
اما مشکل من این حرفا نبود
مشکلم اینه که بعد از نه (9) سال تازه فهمیدم که رسیدن به اون گ ن ج یه شرط اساسی داره
البته این شرط الان گذاشته نشده؛ یعنی کسی که آدرس گ ن ج رو داره گفته بود ولی ما نمیدونستیم
یعنی میدونستیم ولی فکر کردیم....
..........
..........
..........
مهمترین هدف خلقت رسیدن مردم به معارفی است که ما بهش میگیم معارف اهل بیت
اصلا خدا (همون که آدرس گ ن ج رو داشت) همه چیز رو آفرید تا مردم امیرالمومنین رو بشناسند
تا علی علیه السلام شناخته بشه
وقتی مردم مولا رو بشناسن اونوقت می فهمن خداوند متعال چه قدرت و شوکتی داره
..............
..............
..............
و من سر تا پا گناهم!!!
نظر |
یکی به داد من برسه!!!
با این که میدونم این مطلب رو کسی نمی خونه بازم مینویسم
می نویسم نه برای اینکه کسی بخونه بلکه بخاطر اینکه دلم خالی بشه
یه چند روزیه خیلی فکر میکنم؛ به گذشته؛ به آینده و به خودم
فکر میکنم آرمانهام برای آینده جز یه مشت افکار بچه گونه چیزی نبوده
دوست داشتن هام همش پوچ و واهی بوده
باید کسایی رو دوست میداشتم ولی بهشون بی توجهی کردم!
کسایی رو هم نباید تو دلم راه میدادم ولی حالا که نگاه میکنم میبینم قسمت عمده قلبم رو اشغال کردن
و بیرون کردنشون کار بسیار سختیه . چون این مستاجرها حالا دیگه فکر میکنن که صاحبخونه هستن
یه دوره ای بود که بدون اینکه بفهمم عاشق شدم ولی معشوق ها ارزشی نداشتن
اما حالا بزرگتر شدم و کسانی رو پیدا کردم که واقعا ارزش معشوق بودن رو دارن
اما....
مشکل اینجاست که دیگه نمی دونم چطوری باید عاشق بشم
نمی دونم چه وردی باید بخونم تا یکی رو از صمیم قلب دوست داشته باشم
بلد بودما ولی یادم رفت
یادم رفته که باید چکار کنم که همیشه و همه جا یکی توی قلب و ذهن و وجودم باشه
به دادم برسید....!!!
1- داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم تازه از مرخصی آمده بود . گفتم عمو چطوری ؟ اشاره کرد جلو بروم . دستم را گرفت و مشت بسته اش را توی دستم باز کرد پسته و شکلات بود در گوشم گفت یه طوری بخور کسی نفهمه . توی محوطه هر گوشه ای می دیدی یکی یه چیزی می خورد . به همه همین را گفته بود .
2- با دوستم رفتم توی آشپزخانه دیدم عمو حسن نشسته وسط بچه ها هم دورش می گفت جاتون خالی شما نبودین ببینین که بالای تپه مانی کانگا یه تیپ عراقی زدم همشون رو ناکار کردم یه نفرشون هم زنده نموند . دوستم گفت شاید یه پیت عراقی رو برعکس کردی و زدی ناکارش کردی . گفت : عمو جون ما رو اینطور نیگا نکن یه هو کنم همه در می رن بچه ها بس که خندیده بودند ولو شده بودند کف آشپزخونه .
3- ماست محلی برایمان زیاد می آوردند . یه بار یکی از دبه ها رو باز کرده بود که باهاش دوغ درست کنه دیده بود توش ماست نیست یه چیز غلیظ و زرد رنگ و شفاف است خیال کرده بود سکنجبین است خورده بود حالش بد شده بود حسابی هم بد شده بود . بعدها بچه ها سر به سرش می گذاشتند و می گفتند وقتی عمو ریکا خورده بود به شکمش دست می زدیم از دهنش حباب می اومد بیرون .خودش هم می خندید .
4- هوس کمپوت کرده بودم . رفتم پشت بام از پنجره شکسته آشپزخونه رفتم تو تو تاریکی داشتم می گشتم که یهو دیدم یکی داره جیغ میزنه چراغ رو روشن کردم دیدم عمو تو دیگ داره حموم می کنه . همون دیگی که توش برامون دوغ درست می کرد .
5- اول تا آخر هفته هرچه از غذاها اضافه می آمد دور نمی ریخت توی یخدانی نگه می داشت . آخر هفته همه را با هم می ریخت تو دیگ گرم می کرد می داد به خوردمون . غذای وحشتناکی بود . هرچی می خواستی توش پیدا می شد بادنجان کباب گوشت قیمه یه تیکه خیار آشغال سیب خلاصه همه چیز توش بود . بچه ها اسمش رو گذاشته بودند گزارش هفتگی عمو حسن .
6- خواب که بودیم می آمد بالای سرمان و دستمان را می بوسید . یه بار با چند تا از بچه ها ریختیم سرش جورابهاش و در آوردیم و پاهاش و بوسیدیم .