1- داشتم از جلوی اتاقش رد می شدم تازه از مرخصی آمده بود . گفتم عمو چطوری ؟ اشاره کرد جلو بروم . دستم را گرفت و مشت بسته اش را توی دستم باز کرد پسته و شکلات بود در گوشم گفت یه طوری بخور کسی نفهمه . توی محوطه هر گوشه ای می دیدی یکی یه چیزی می خورد . به همه همین را گفته بود .
2- با دوستم رفتم توی آشپزخانه دیدم عمو حسن نشسته وسط بچه ها هم دورش می گفت جاتون خالی شما نبودین ببینین که بالای تپه مانی کانگا یه تیپ عراقی زدم همشون رو ناکار کردم یه نفرشون هم زنده نموند . دوستم گفت شاید یه پیت عراقی رو برعکس کردی و زدی ناکارش کردی . گفت : عمو جون ما رو اینطور نیگا نکن یه هو کنم همه در می رن بچه ها بس که خندیده بودند ولو شده بودند کف آشپزخونه .
3- ماست محلی برایمان زیاد می آوردند . یه بار یکی از دبه ها رو باز کرده بود که باهاش دوغ درست کنه دیده بود توش ماست نیست یه چیز غلیظ و زرد رنگ و شفاف است خیال کرده بود سکنجبین است خورده بود حالش بد شده بود حسابی هم بد شده بود . بعدها بچه ها سر به سرش می گذاشتند و می گفتند وقتی عمو ریکا خورده بود به شکمش دست می زدیم از دهنش حباب می اومد بیرون .خودش هم می خندید .
4- هوس کمپوت کرده بودم . رفتم پشت بام از پنجره شکسته آشپزخونه رفتم تو تو تاریکی داشتم می گشتم که یهو دیدم یکی داره جیغ میزنه چراغ رو روشن کردم دیدم عمو تو دیگ داره حموم می کنه . همون دیگی که توش برامون دوغ درست می کرد .
5- اول تا آخر هفته هرچه از غذاها اضافه می آمد دور نمی ریخت توی یخدانی نگه می داشت . آخر هفته همه را با هم می ریخت تو دیگ گرم می کرد می داد به خوردمون . غذای وحشتناکی بود . هرچی می خواستی توش پیدا می شد بادنجان کباب گوشت قیمه یه تیکه خیار آشغال سیب خلاصه همه چیز توش بود . بچه ها اسمش رو گذاشته بودند گزارش هفتگی عمو حسن .
6- خواب که بودیم می آمد بالای سرمان و دستمان را می بوسید . یه بار با چند تا از بچه ها ریختیم سرش جورابهاش و در آوردیم و پاهاش و بوسیدیم .
نظر بدهید |