دوشنبه 89 تیر 7 | ساعت 8:55 عصر
پدر بزرگ
اونروز پدر بزرگ خواب دید که داره از پله بالا می ره
ولی به سختی
تا جایی که دیگه خسته می شه و نا امید
اما تو ناامیدی دو نفر میان کمکش
برادر و پدرش!
دستش رو میگیرن و می برنش بالا....!
اونشب از بیهوش شدن ناگهانی تا پریدنش یک ساعت هم نشد!
رفت پیش پسرش! شهید حسن!
تو این چند سال شاید پونزده بار رفته بود کربلا
هفدهم این ماه هم قرار بود بره اما....!
در سینه اش دلی بود کو بسته حسین است
آمال و آرزویش گلدسته حسین است
بر روضه های ارباب گردیده بود گریان
بگذار تا بخوابد! او خسته حسین است