زکریا بن آدم گوید: در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بودم که ابو جعفر (جوادالائمه) سلام اللَّه علیه را نزد او آوردند، و حدود چهار سال از عمرش میگذشت.
ایشان دست خود را بر زمین کوبید و سرش را بطرف آسمان بلند کرد و مدتى در فکر فرو رفت،
امام رضا علیه السلام پرسید فرزندم به چه فکر میکنى؟
جوادالائمه صلوات الله علیه فرمود: در باره ظلمى که به مادرم فاطمه وارد شد،
به خداوند سوگند آن دو نفر را از قبر خارج میکنم و آنها را آتش میزنم و خاکسترشان را از هم پراکنده میکنم.
حضرت رضا علیه السلام او را بطرف خود فرا خواند و پیشانیش را بوسید و فرمود:
پدر و مادرم فدایت باد، تو شایسته آن مقام یعنى امامت هستى.
(عَنْ زَکَرِیَّا بْنِ آدَمَ قَالَ إِنِّی لَعِنْدَ الرِّضَا إِذْ جِیءَ بِأَبِی جَعْفَرٍ ع وَ سِنُّهُ أَقَلُّ مِنْ أَرْبَعِ سِنِینَ فَضَرَبَ بِیَدِهِ إِلَى الْأَرْضِ وَ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَأَطَالَ الْفِکْرَ فَقَالَ لَهُ الرِّضَا ع بِنَفْسِی فَلِمَ طَالَ فِکْرُکَ فَقَالَ فِیمَا صُنِعَ بِأُمِّی فَاطِمَةَ أَمَا وَ اللَّهِ لَأُخْرِجَنَّهُمَا ثُمَّ لَأُحْرِقَنَّهُمَا ثُمَّ لَأُذْرِیَنَّهُمَا ثُمَّ لَأَنْسِفَنَّهُمَا فِی الْیَمِّ نَسْفاً فَاسْتَدْنَاهُ وَ قَبَّلَ بَیْنَ عَیْنَیْهِ ثُمَّ قَالَ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی أَنْتَ لَهَا یَعْنِی الْإِمَامَة) بحارالانوار/50 / 59
لب تشنه بود ، تشنة یک جرعه آب بود
مردی که درد های دلش بی حساب بود
پا می کشید گوشة حجره به روی خاک
پروانه وار غرق تب و التهاب بود
از بسکه شعله ور شده بود آتش دلش
حتی نفس نفس زدنش هم عذاب بود
در ازدحامِ هلهله های کنیزکان
فریاد استغاثة او بی جواب بود
یک جرعه آب نذر امامش کسی نکرد
رفع عطش اگر چه کمال ثواب بود
آخر شبیه جد غریبش شهید شد
آری دعای خسته دلان مستجاب بود
غربت برای آل علی تازگی نداشت
در آن دیار کشتن مظلوم باب بود
تا سایه بان پیکر نورانیش شوند
بال کبوتران حرم را شتاب بود
اما فدای بی کفن دشت کربلا
آلاله ای که زخم تنش بی حساب بود
هم تیغ و نیزه خون تنش را مکیده بود
هم داغدیدة شرر آفتاب بود
نظر |